و چون محبت قدم در ساحت قدسی دل گذاشت، محترق میکند ذرات جان را، بیکم و کاست. و این «بیکم و کاست» که بگویم از آن روست که به تمامی میسوزد و میگدازد جان شیدا را، آن گونه که حتی ذرهای نماند در عالمین وجود عاشق، که نسوخته باشد از هرم و از شرارهها و از گدازههای این آتش عظمی!
و آنچه عقلای همیشه روزگاران را به حیرت وادارد، همین باشد که عاشق خود طالب سوختن است. حیرت عقلا از اختیار است و از شتابی که عاشقان به آتش دارند و به سوختن.
«عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند»
اشارتهای شایسته
یکم تیرماه سال 1343 بود که خداوند متعال فرزندی به خانواده مومن، متدین و مذهبی دوستانی عنایت نمود که نامش را «محمود» گذاشتند. از آنجا که او پسر کوچک خانواده بود، مثل همه فرزندان کوچک تر خانواده مورد توجه وافر والدین و برادران بزرگتر خود قرار میگرفت. محمود از حدود کلاس دوم یا سوم ابتدایی تقید به مسجد رفتن و شرکت در جلسات قرائت قرآن داشت؛ در مسجد امام حسن عسکری علیهالسلام، عشق و علاقه فراوان او به مکتب اسلام و راهنماییها و اشارتهای شایسته و بجای برادرش شهید علی و پسر خواهرش شهید حسین ناجی او را بیشتر و بیشتر به مسجد و جلسات نزدیک کرده و متوجه انقلاب آینده نمود.
بهار سیزدهم
در دوران انقلاب با وجود سن کمی که داشت و 13،12بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود، بسیار فعال در تظاهرات آن زمان شرکت کرده و در نصب تمثالهای مبارک حضرت امام رضوان الله علیه بر در و دیوار، نقش مؤثری را ایفا میکرد. او با شوقی بینظیر در جلساتی که اغلب علیه رژیم ستمشاهی بود و در مساجد برگزار میشد فعالانه شرکت میکرد.
دچار تکرار نمیشد
کم کم با آموزشهای لازم نظامی قبل از جنگ به عضویت نیروهای ذخیره سپاه دزفول درآمد و چون نیرویی متعهد و دلیر و مقلدی لایق برای امام رضوان الله علیه روزبه روز موقن تر و مطمئن تر و مخلصتر میشد و هر روز که او را میدیدی تو گویی از نو به دنیا آمده باشد باورها و اعتقاداتش برای وی تازگی داشت و چون خود میجست و مییافت دچار تکرار نمیشد. دلگرمی او به خدمت به اسلام و مسلمین در هر زمینه و به هر گونه که میتوانست، دیگران را به حیرت میافکند و هر کسی با اولین برخوردها با او، جذب شور و هیجان وی میشد.زندگی محمود شبیه یک موج بود که از صفا و پاکی و تدین خانواده اش شروع شد و در مسجد شکوفا گردید.
جبهه شهدا
زندگی محمود پس از دوران طفولیت و نوجوانی یک زندگی پرتحرک و به دور از یکنواختی بود. کم کم جنگ شروع شد و محمود با یک شور و هیجان بینظیر در همان دقایق اول حمله هواپیماهای متجاوز عراقی به ایران، خود را جهت خدمت و شرکت در دفاع از انقلاب به مسجد رساند و در آنجا برای رفتن به جبهه و رویاروشدن با خصم کافر روزشماری و بیتابی میکرد، تا اینکه با اصرار زیاد سه ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی به جبهه شهدا ( صالح مشطط ) اعزام شد.
توفیق جانبازی
به علت علاقه و پشتکار زیاد و لیاقت فراوانی که محمود از خود نشان داد در جبهه شهدا ماند و به جهاد ادامه داد تا اینکه در اثر انفجار مین زخمی شد و به پشت جبهه و از آنجا به بیمارستان اعزام گردید. در اثر این انفجار سرانجام یکی از انگشتان خود را فدای راه اسلام کرده و توفیق جانبازی یافت. ولی از آنجا که هنوز میتوانست به شکل فعال جهاد کرده و از سلاح خود استفاده کند در نهایت اشتیاق و علاقه پس از بازگشت از بیمارستان شور و هیجان رفتن به جبهه روز به روز در او تازه تر میشد.
ادای تکلیف
مدتی مشغول به درس خواندن شد ولی نیاز جبهه و علاقه وافر او به خدمت به اسلام و مسلمین در ایام امتحانات مجدداً او را به جبهه کشاند و به عنوان رزمندهای دلیر در عملیات فتح المبین شرکت نمود. ادای تکلیف تنها علتی بود که او را بارها و بارها به جبهه کشاند. او تکلیف شرعی، واجب کفایی و عینی را با پوست و گوشت و همه وجودش درک کرده بود. و تمام توان خود را صرف انجام تکلیف و جلب رضای خداوند متعال نمود.
تلاش مقدس
میگویند محمود تجسم عینی آیه مبارکه «واعدّوالهم مااستطعتم من قوّه » بود. برای او هیچ چیز جز رضای خدا ارزش نداشت. محمود از کار خسته نمیشد، یک جمله معروف داشت که همرزمانش مکرراً آن را شنیده و در یاد دارند و آن، این بود که: «وقتی خسته شدی تازه اول کار است.» عرفان و محبت محمود و دلاوری و رشادتهای محمود پا به پای هم پیش میرفت. تقید عجیبی به زیارت عاشورا داشت. در برپایی مراسمات زیارت عاشورا تلاش مقدس و زیبایی داشت. دعای عهد ذکر هر روز او بود. حتی المقدور نماز شب و نافلهها را بهجا می آورد.
جبهه کوشک
هنوز خستگی عملیات فتح المبین از تنش بیرون نرفته بود که بهسوی جبهههای بیت المقدس شتافت. رزمندگان اسلام بار دیگری دشمن زبون را شکستی مفتضحانه دادند. بعد از عملیات بیت المقدس به علت شهادت برادرش علی و خواهرزاده اش حسین ناجی بهشدت با رفتن محمود به جبهه مخالفت میشد ولی با آن روحیهای که او داشت، هیچکس از رفتنش به جبهه نتوانست جلوگیری کند، تا اینکه بار دیگری درسها را در وقت امتحانات رها کرده و به جبهه کوشک شتافت. دراین جبهه محمود مسئولیت مخابراتی به عهده داشت. پس از بازگشت از کوشک مجدداً شروع به درس خواندن نمود. وی معتقد بود که باید تکلیفمان را انجام دهیم. میگفت: موقع جبهه باید به جبهه رفت و موقعی که در شهریم باید درسمان را هم بخوانیم.
آمین
و اما باز هم اعزام نیرو! او در هنگام رفتن به جبههاین دعا را کرد: «خدایا خودت شاهد و ناظر اعمالمان هستی، خودت دیدی همین که اعلام جبهه کردند عازم جبهه شدم. خدایا تو را به مقربان درگاهت قسم میدهم که از من قبول کنی. خدایا عمل مرا خالص و فقط در راه رضای خودت قرار بدهی. خدایا نیت مرا خالص بگردان. خدایا مرا یک لحظه به حال خودم وامگذار. خدایا عشق و صفا را در باطن و ظاهر من جلوهگر بگردان... آمین». و عازم جبهه شد. این بار برای اولین بار به اصرار فرماندهان مافوق سمت فرماندهی را پذیرفت. و مشغول به خدمت گردید و به عنوان یک فرمانده بهطور مؤثر و شایسته وظیفه خود را در عملیات والفجر مقدماتی انجام داد.
شمع محفل
پس از مدتی به دزفول برگشت و بالاخره در امتحانات سال سوم دبیرستان شرکت نمود و قبول شد و به سال چهارم دبیرستان راهیافت. سپس مجدداً عازم جبهه شد و برای عملیات خیبر مهیا گشت. محمود شمع محفل و گل سر سبد دوستان همرزمش بود. حتی یک روز غیبتش را در گردان همه احساس میکردند. با نیروها یکرنگ و صمیمی بود و به هنگام کار نظامی بسیار جدی و قاطع و در عین حال با محبت و مهربان بود. وقتی کاری پیش میآمد که احتیاج به تلاش جدی داشت خود بیشتر از نیروهای تحت فرمانش زحمت میکشید و برای مقابله با کارهای توان فرسا همیشه پیش قدم بود و هر کاری را که تصمیم میگرفت انجام دهد با وجود هر مشکل آن را به انجام میرساند.
شدت ورع
میگویند او واقعاً شهید بود؛ یک شهید زنده. حتی آنگاه که با بقیه رفت و آمد میکرد، حرکات و سکنات و حالات و آناتش یاد خدا را متذکر میگردید و فضا را تلطیف مینمود. همرزمانش بارها او را ( از شدت ورع و تقوا و تقید به مستحبات و پرهیز از مکروهات ) درهالهای از نور میدیدند. او وصیت شهدا را خوب درک کرده بود. در کارش نه تعریف و تمجید دیگران تأثیرپذیر بود و نه طعن و بدگوییها بر او اثری داشت؛ بلکه آنچه که مد نظرش بود مقبولیت اعمالش در بارگاه قرب الهی بود. این مطلب را همه دوستان محمود به خوبی دریافته بودند که در یکی دو سال اخیر اوقات محمود صرفاً وقف مسجد و جبهه بود. در بحبوحه عملیات در صف مقدم رزمندگان را فرماندهی میکرد و وقتی که از جبهه برمی گشت در مسجد به فعالیت میپرداخت و اصلاً شخصیت محمود را میتوان در این دو چیز خلاصه نمود که او فرزند مسجد بود و رزمنده جبهه.
سختکوش بیادعا
محمود را باید با این دو صفت یاد کرد: اول سخت کوشی و دوم بیادعایی. آن گونه که علی برادرش چنین بود اما این دو صفت را باید در کنار خصوصیات دیگری قرار داد که باز هم از همین دو ویژگی، حالت و شکل مییابند. اصلاً محمود را باید انسانی در حال تلاش دائمی در عین بیادعایی خواند؛ تلاشی که بیوقفه ادامه داشت و سیر آن را ایمان مستحکم محمود به خدا و قرآن و قیامت و نبوت و امامت و ولایت تعیین مینمود. بیآنکه هرگز، روزی خود را در میان انبوه این کار و تلاش ببازد و احساس کند که عامل این توفیقها خود اوست؛ بلکه بر این باور و اعتقاد بود که او خود یک وسیله و ابزار است برای تحقق مشیّت حق تعالی. بندهای که بنا بر وظیفه بندگی و اطاعت از امر باری تعالی به قیام ایستاده و تحرک و تلاش و پویایی و کار و تحمل مشقت و رنج را توفیقی میدید از جانب رب متعال برای رشد بنده اش.
جبهه و مسجد
با سخت کوشی و بیادعایی که محمود داشت، هرگز خود را مدعی هیچ کاری نمیدانست اما هرگز او را بیکار نمیدیدی. کسالت و تن آسایی و دلسردی و عافیتطلبی و بیتفاوتی و کاهلی، برای لحظهای با جوهره اش سازگار نبود. پشتکار شگفت او در تحقق اهدافش و اجرای تصمیماتش آن گونه مؤثر و مجسم بود که دلگرمی و قوت کار و توان تلاش در یاران و دوستانش میدمید و آنان را چون خودش فعال و پرتحرک و ورزیده و خستگی ناپذیر میساخت و این توانایی و پویایی را دو جا بیش تر میشد دید: در جبهه و در مسجد. در جبهه در اندیشه مسجد و در مسجد در هوای جبهه. و در هر دو بیتاب و بیقرار شهادت...
فردای قیامت
مجدداً برای عملیات بدر به جبهه رفت. این بار جبهه شکل دیگری از رزم و جهاد به خود گرفته بود. و این بار نیز محمود نقش فعال و مؤثری را در این جبهه آبی و خاکی ایفا کرده بود. او در این عملیات از ناحیه پا ترکش خورده و به عقب برگشت. در این اثناء تأکید زیادی به رفتن رفقا و آشنایان به جبهه داشت و در جاهای مناسب ضرورت رفتن به جبهه را برای آنها تشریح میکرد. وی همیشه پاسخش به این نصایح که: محمود به درست ادامه بده و به دانشگاه برو که آینده مملکت به شما احتیاج دارد؛ میگفت: این تکلیف است. من نمیتوانم نروم، اگر من نروم، دیگری نرود و همین طور افراد از زیر بار مسئولیت و تکلیف شانه خالی کنند، فردای قیامت چگونه جوابگوی خون این شهدا باشیم؟
باقیاتالصالحات
یکی از باقیات الصالحات محمود، هیئت عزاداری مسجد امام حسن عسکری علیهالسلام و فعالیت شدید در توسعه ساختمان مسجد بود. میگویند او از مسئولین بسیار فعال ساختمان مسجد امام حسن عسکری علیهالسلام بود و در جبهه نیز همزمان با برپا کردن خیمهها، او مسئول درست کردن مسجد برای گردان بود. محمود، همچنین بانی بحق هیئت عزاداران مسجد امام حسن عسکری علیهالسلام بود. محمود هفتهها مانده به دهه عاشورا با عشق و دلدادگی به سرور و سالار و مقتدای راهش حسین بن علی علیهالسلام در تدارک امور هیئت، میکوشید و در خود دهه عاشورا تمام وقت در اختیار کارهای مربوط به عزاداری سالار شهیدان بود.
در عین حال که شب و روز در تلاش بود و کارهای ریز و درشت هیئت را انجام میداد یا سازماندهی و یا هدایت میکرد؛ در صبح و عصر عاشورا در وسط دسته عزاداری، با گرمی و حرارت تمام بر سینه میزد و حسین حسین گویان به عزاداری، شور و هیجان مضاعفی میبخشید. هنگامی که از تن بیسر اباعبدالله الحسین علیهالسلام یاد میشد، اشک از دیدگانش جاری شده و دردی جانکاه تمام وجودش را در برمی گرفت و به زبان دل «یا لیتنی کنت معکم فافوز معکم فوزاً عظیماً» را همراه با اشک از دل سرشار از ایمان خویش میگذراند و نثار مولایش حسین علیهالسلام میکرد.
بسیار دلگیر بود
در سالهای 64-63 هیئت امنای مسجد تصمیم گرفتند که جهت ایمنی نمازگزاران و نیز افزایش فضای مسجد نسبت به حفر حیاط مسجد اقدام کنند. برای کندن و حفر زمین معمولا بچههای مسجد ( اعضاء جلسات قرائت قرآن ) کمک میکردند و هر کسی به سهم خود کار میکرد. یکی از افرادی که بیشترین نقش را دراین ارتباط داشت، محمود بود و نسبت به افرادی که مقداری بیخیال بودند بسیار دل گیربود و از این که ایمان خود را توأم با عمل نمیکردند ناراحت میشد و میگفت: ما، هم باید در جلسات حضورداشته باشیم و هم در کارهای عملی از جمله حفر زمین و شرکت در جبههها وعملیاتهای جنگی.
و از این که بعضی از افراد نسبت به انقلاب اسلامی ودفاع مقدس بیخیال بودند و در مسائل شرکت نمیکردند وغفلت داشتند ناراحت بود و میگفت: « ای کاش برای یک روز هم که شده فضا برعکس میشد تا این افراد بفهمند که از چه نعمتهایی برخوردارند و قدرش را نمیدانند.»
حرف آخرم
قبل از عملیات والفجر 8 در منطقه اروندکنار بودند، یک روز از طرف لشکر 7 حضرت ولی عصر عجلالله فرجه فرمهایی آوردند تا افرادی که سابقه زیادی در جبهه داشتند پر کنند و به مکه مشرف شوند. یکی از این فرمها را به محمود دادند ولی هرچه اصرار کردند قبول نکرد آن فرم را پر کند. گفتند: مگر چه اشکال دارد این فرم را پر کنی؟ گفت: از کجا معلوم بعد از عملیات زنده باشم؟! پرسیدند: در این همه حملهها شرکت کردهای و سالم ماندهای، ان شاء الله این بار هم سالم بر میگردی. محکم و استوار گفت: حرف آخرم را بگویم، این بار فرق میکند...! و در همان عملیات هم راهی کوی دوست شد.
تن بیسر
سرانجام در عملیات والفجر 8 با سمت فرماندهی گروهان غواصی - که حقیقتاً مسئولیت بسیار سنگینی در این عملیات بود - شجاعانه به شکستن خط دشمن در آن طرف اروند رود مبادرت نموده و به گفته خودش با یاری خدا توانستند پوزه دشمن زبون را بار دیگر به خاک بمالند. در هنگام بازگشتن از جبهه به گفته خودش که اینگونه وصفش میکرد: تا ظهر آن روز بعد از برگشت نیروها در خط ماند که شاید برنگردد؛ میگفت:«بعد از شهادت یارانی چون حمید کیانی، حسین انجیری زاده، جمال قانع و... با چه امیدی میتوانم برگردم؟ ...»
گویی دلش گواهی میداد که دیگر باید به جوار شهیدان بپیوندد. باید دیگر در کنار علی برادرش و حسین خواهرزاده اش و دیگر شهداء باشد... در هنگام برگشتن، دشمن که یارای مقابله با رزمندگان دلیر را نداشت، ناجوانمردانه آنها را به زیر آتش راکت هواپیماهای خود گرفت. و محمود همراه با سایر دوستان همرزمش به جوار حق تعالی پیوست. و تن بیسر محمود همچون مولایش حسین بن علی علیهالسلام آغشته به خون و خاک آلوده با همان لباس رزم در کفن گذاشته شد و به خاک سپرده شد تا تحویل فرشتگان گردد و با همان تن بیسر در روز محشر در صف یاران حسین بن علی علیهالسلام همچون مولایش سالار شهیدان در پیشگاه حق تعالی حضور یابد...
به تو پناه میبرم از حالات شب اول قبر
زیباییهای روح والای یک شهید و شدت دلتنگیها و بیقراریهایش را فقط از لابلای سطور واپسین نوشتارش میتوان دانست و چنین بود وصیتنامه شهید محمود دوستانی...
« امشب مثل اینکه گفتهاند که شب آخر است. همه برادران به کارهای خود مشغول میباشند. هرچه فکر میکنم که چه بنویسم چیزی به ذهنم خطور نمیکند، اما از روی ناچاری چند کلمه درددل با شما برادران و خواهران خودم و دوستان و آشنایان دارم:
ایها الناس من از ته این چادر در زیر نور این فانوس برای آخرین بار فریاد میزنم که معبودم الله است و پیامبرم محمد مصطفی صلی الله علیه آله و کتابم قرآن. شهادت میدهم خدا یکی است و شریک ندارد و محمد صلی الله علیه و آله آخرین پیامبر و بنده خاص خداست. ایها الناس، محمود در آخرین لحظات عمر فریاد میزند که در راه اسلام و خدا و قرآن و ائمه، این راه را رفت و هرگز در این راه از مشکلات نترسید.
ای مردم، محمود در واپسین نفس زدنها فریاد میزند که امام و راهنمایش خمینی کبیر بود. مردم، شما را به خدا پیروی او را ادامه دهید و برایش دعا کنید که یکی از خاصان خداست.
خداوندا شاهد باش روی این کاغذ نوشتم و از همین الآن شهادتینم را گفتم، زیرا که تحمل سؤال نکیر و منکر را ندارم. به تو پناه میبرم از حالات شب اول قبر.
و اما چند کلامی خدمت خانواده محترم خودم: پدر و مادر و برادران و خواهرانم، سلام برادر کوچکتان و همچنین پدر و مادرم، سلام پسر کوچکتان را بپذیرید. مادرم: محمود اگر چه نتوانست فرد مفیدی برای جامعه و دوستان باشد، اما امیدوار است که با شهادتش مورد عفو خدا قرار گیرد.
مادرم، اگر چه میدانم غم از دست دادن دومین فرزند در راه خدا زیاد است، اما چه باید کرد، آیا میبایست فرمان خدا را زمین بگذارم؟ نه، نه، نه. که چنین مباد. میدانم که شما نیز راضی به این کار نیستید. پس اگر چه غم و اندوه زیاد است اما همه مصیبتها در برابر مصیبت زینب سلام الله علیها ناچیز است.
مادرم، صبر را پیشه خود ساز؛ مادرم رسم برادری نیست راهی را که برادرم علی انتخاب کرد و در آن راه جان فدا کرد و سلاح و راهش را به ما سپرد، خالی بگذاریم.
مادرم، برادرم علی چشم به راه ما است. مادرم، صبر، صبر، صبر. مادرم قول میدهم اگر شهید شدم و مقام شهید نصیبم شد، سلام همگی شما را به برادرم علی برسانم.
مادرم، تحمل دوری از برادرم علی برایم غیر ممکن شده است؛ امیدوارم که به دیدار او نائل شوم. انشاءالله. اما شما پدرعزیز و بزرگوارم، پدرم اگرچه خود را کوچکتر از آن میبینم که برای شما چند کلامی بنویسم زیرا که نتوانستم حق فرزندی را به خوبی ادا کنم. اما پدرم، همان گونه که تا کنون در مقابل مصائب دنیوی صبر کردهاید اکنون نیز، از این فراز و نشیبهای زندگی خستگی به خود راه مده. پدرم مرا ببخش تا انشاءالله خداوند شما را ببخشد.
من این قول را به خانواده عزیز و محترمم میدهم که اگر مقامی نزد خدا داشتم انشاءالله حتماً آنها را دعا میکنم. و از خدا برای آنها طلب شفاعت میکنم. به همه دوستان و آشنایان سلام میرسانم. (دیگر وقتی نیست و سریعاً باید آماده شویم).
از همه دوستان و آشنایان برایم طلب بخشش کنید. زیرا که حق الناس را فقط باید خود مردم ببخشند. برادرم محمدعلی سلام مرا بپذیر. انشاءالله که در امور زندگی موفق باشی. برادرم در طول این زندگی زحمات زیادی را برایمان متحمل شدی. از این رو جای تشکر دارد. از برادران و خواهرانم تقاضا دارم تا فرزندانشان را سربازانی فداکار برای اسلام بار بیاورند تا انشاءالله ادامه دهنده راه عموها یا داییهای شهیدشان باشند. از همه طلب بخشش میکنم.
شما را به خدا مردم، دوستان و رفیقان اگر حقی گردنم دارید از آن درگذرید که قدرت تحمل عذاب آخرت را ندارم. دست همه برادران، دوستان و رفیقان را از دور میبوسم. مرا ببخشید والسلام. محمود دوستانی 3/12/1362. (اگر کربلا آزاد شد و من نبودم، هر کدام از شما برادران مشرف شد برایم از امام حسین علیهالسلام طلب شفاعت کند.)»
صحبتهای ناتمام محمود
چند روز آخر که از منطقه برگشته بود، حال و هوای عجیبی داشت. دیگر آن محمود پر جنب و جوش سابق نبود. غم دوری از یاران شهیدش (بخصوص حمید کیانی ) خیلی برایش سنگین بود و کسی حال و هوای او را درک نمیکرد. این حال و هوا کاملا در 3 ساعت صحبتی که همان روزها داشته مشخص بود.
یک روز سر نماز جماعت مسجد بودند، با برادرش محمدعلی که سید عزیز آشنا گفت: بعد از نماز میخواهیم از رشادتهای بچهها در عملیات والفجر8 بگوییم، عزیزان تشریف داشته باشند. وقتی صحبتها شروع شد محمدعلی سرش را که برگرداند دید درمسجد خبری از محمود نیست! یکهو غیبش زد. بعد از صحبتها که رفت بیرون، دید دم در مسجد نشسته، ازش نپرسید ولی مطمئن بود محمود از مجلس خارج شد تا نکند اسمی از او برده بشود و پای صحبت بکشانندش. هادی عارفیان هم که پیگیر محمود برای ضبط آن صحبتهای 3 ساعته بوده میگفت: خیلی تلاش کردم تا محمود را راضی کنم که صحبت کنه و عقده دل را باز کنه و از والفجر8 بگه، محمود خیلی مقاومت میکرد، وقتی هم که راضی شد شرط کرد که چند دقیقه کوتاه بیشتر نشه، منم قبول کردم. اما وقتی شروع کردیم اون حال عجیب و غم سنگین که در لابلای حرفهاش موج میزد، محمود رو از خود بیخود کرد و هیچ کدوم از ما گذر زمان رو که حدود 3 ساعت بود متوجه نشد. اما حیف که صحبتهای محمود ناتمام باقی ماند.
مگر تا بحال بدون لطف تو زندگی کردهام!؟
از دفترچه خصوصی شهید:
بسمه تعالی
دوشنبه 14 تیر 1363. باز هم خدا توفیقی عنایت کرد و لطف بیپایانش را نصیبم نمود تا باز هم به حساب و کتاب بپردازم، قبل از اینکه دچار حساب و کتاب آخرت شوم. راستی چقدر نعمت بزرگی است که انسان توفیق خلوت با خود و خدا را پیدا کند.
خدایا، تو را شکر از این که هر چندوقت یکبار، هنگامی که در مسائل مختلف غوطه ور شدهام و مشکلات از همه طرف فشار وارد میآورند و مرا از خود بیخود کردهاند، یاد تو میافتم.
خدایا همیشه تا وقتی که زندهام دلم را به یاد خودت زنده بدار. آمین...
باز مدتی غافل شدهام، لای این دفتر را باز نکردهام که چیزی بنویسم. آخر خدایا خجالت میکشم زیر درگاهت قلم را روی کاغذ بگذارم و خواسته باشم کارهایم را روی کاغذ بیاورم در حالی که هیچ عمل صالحی انجام ندادهام که به آن امیدوار باشم و آن را بنویسم.
مدتی است که از قافله شب زنده داران بینصیب ماندهام و از برخاستن در دل شب و سر به سجده گذاشتن محروم شدهام، و این یک مسئله بسیار ناراحت کننده است.
خدایا اما این امر را نیز متوجه هستم که تا انسان از جان و دل خواستار عملی نباشد نمیتواند آن را بهخوبی انجام دهد، اما چه کنم!! چشم امیدم به توست، توفیق را از تو خواهانم، مگر تا بهحال بدون لطف تو زندگی کردهام!! حاشا که هرگز این چنین نیست و مباد، حال نیز خدایا امیدم به لطف توست، خدایا توفیق عبادت خالصانه و بیریا را عطا بفرما، خدایا اعمال این حقیر را در راه رضای خودت قرار بده.
منبع:هفنه نامه یالثارات الحسین(ع)